رقص در میانهی جنگل دوهزار
۱)
چند روز پیش مذاکرهای بین سه شرکت در جریان بود که یکی از آن شرکتها از من خواستهبود در جریان مذاکرات همراهیشان کنم. از اولین روز این مذاکرات فضای عدم اعتماد و رقابت ناسالم وجود داشت و احتمال همکاری هر کدام از دو طرف بحث برای از دور خارجکردن نفر سوم (یا تحمیلکردن بخش اعظم ضررها به ایشان) وجود داشت.
در یکی از همفکریهایی که قبل از یکی جلسات مذاکره داشتیم، یکی از دوستان پریشان و ناراحت گفت که این چه وضعی است که هیچ چیزش قابل پیشبینی و برنامهریزی نیست. کاش میشد جوری فهمید که فلانی با بهمانی صحبتی کرده یا نه… یا حداقل میدانستیم آن سندی که در جلسهی قبل صحبت شد فلان جزئیاتش چطور است.
پاسخ دادم که میدانم مبهم است… خیلی چیزها مبهم است… حتی خیلی چیزهایی که شما قطعی میدانید، من قطعیتی در آن نمیبینم و چیزهای مبهم بیشتری جلوی چشم من است. اما چرا اینطور تحلیل کنیم؟ چرا بگوییم «اگر فلانی با بهمانی صحبت کردهبود، پس یعنی این و ما اینطور میکنیم، و اگر صحبت نکردهبود پس یعنی آن و ما آنطور میکنیم» ؟
بیایید به جایش بگوییم که ما این اهداف را داریم و به دنبال رسیدن به این حقوق هستیم. لازمهی این حقوق، این چیزها هستند و ما به این طریق میخواهیم به این ملزومات برسیم. برای طرف مقابلمان این ددلاینها را در نظر میگیریم و خودمان هم براساس این ددلاینها برنامههایمان را پیش میبریم. این برنامه کامل است، ما را به خواستههایمان، دیر یا زود، میرساند، و در آن متغیری به نام صحبتِ فلانی با بهمانی هم نیست که از کنترلمان خارج باشد.
گفتند خوب است… اما اگر با هم صحبت کردهباشند چه؟!
۲)
میگفت چند روزی است سرفه دارم و دیشب تب کردم. گفتم الآن حالت چطور است؟ گفت بهترم… تنگی نفس؟ نه ندارم… بدندرد؟ کمی.. گفتم خب در خانه بمان، سوپ و مایعات گرم بخور، پرتقال و آب پرتقال بالشت زیر سرت باشند، استامینوفن هم به فلان شکل برای تب و دردت بخور. هر روز احوالت را میپرسم ببینم روندت چطور است.
پرسید ممکن است کرونا باشد؟ گفتم ممکن است…
-: پس آزمایش بدهم؟
-: که چه بشود؟
-: که بفهمم کرونا دارم یا نه…
-: اگر داشتهباشی چه میشود؟
-: نمیدانم… تو بگو.
-: میگویند برو در خانه بمان، سوپ و مایعات گرم بخور، آب پرتقال و مواد مقوی بخور، این را برای سرفهات بخور و آن را برای تبت.
-: پس از کجا بفهمم بیماریم چیست؟
-: ببین… یا سرما خوردهای، یا آنفلوآنزا گرفتهای، یا کرونا، یا یک ویروس جدیدِ ناشناخته با علائم جدید! در هر حال، اینی که اسم بیماریت چیست، فعلاً برای درمانت اهمیت ندارد.
۳)
-: من باید بدانم ارزش سکه هفتهی بعد چه میشود… ولی چقدر سخت است… اه… اصلاً هیچ چیزِ این مملکت معلوم نیست!
-: میخواهی بدانی که چه کار کنی؟
-: که ببینم سکهام را بفروشم یا نه.
-: مگه معاملهگر بازار سکه و ارزی؟
-: نه! پولش را لازم دارم…
-: خب پس بفروش!
-: اگر هفتهی بعد گرانتر شود؟
-: خب نفروش!
-: ولی پولش را الآن میخواهم…
-: خب بفروش.
تمام این ماجراها و ماجراهای مشابهی که در هفتهها و ماههای اخیر برایم پیش آمدهاند یک وجه مشترک دارند:
ما انسانها تحمل ابهام را نداریم… فضای ابهام برایمان فضای تهدیدآمیز و نگرانکننده است.
دنیایی که در آن زندگی میکنیم دنیای مبهمی است… از همه نظر. نمیدانیم کدام کسب و کارها تا کی بسته یا باز هستند؛ نمیدانیم جملاتی که به عنوان حقایق علمی مطرح میشوند تا کی معتبرند؛ از صحت و سقم اتفاقاتی که در ظاهر روابط میافتند بیخبریم… در کشورمان هم، شرایط اجتماعی و سیاسی اگر به این ابهام اضافه نکردهباشد، کمکی هم به کمکردنِ آن نکردهاست. (هرچند تلاش برای کمتر شدن آن به نظرم یک فضیلت است.)
همهی اینها هست… دنیایمان دنیای مهگرفتهای است. این استعارهی مه برای ابهام محیطی را خیلی دوست دارم. حس جنگل دوهزار تنکابن را پیدا میکنم:
یک راه مهآلود… که قرار نیست چون مه دارد هیچ وقت از آن گذر نکنیم! قرار نیست گمگشته در میانهاش بمانیم. راستش را بخواهی، مثل همین داستانهایی که بالا گفتم، اکثر اوقات خودِ ما دلمان میخواهد چشممان را بگیریم جلوی مه و بگوییم هیچ چیز نمیبینم.
مه گرفته نه سیاهی: چیزهایی هست که معلوم است. میتوانی آنها را با دقت ببینی. چیزهایی هست که اصول است: مثل صافبودن جاده یا سردتر بودن شب از روز… میتوانی براساس این اصول برنامه بچینی.
راستش را بخواهی انگار خود ما دلمان میخواهد ابهامها را بزداییم، حتی اگر آن ابهام ربطی به مسئلهمان نداشتهباشد.
پزشکان هر روز با ابهام در مورد شرایط و تشخیص بیمار روبرواند. رانندهها هر زمان که از تقاطعی عبور میکنند با ابهام در مورد صحت عقلی رانندهای که آن طرف تقاطع است و ممکن است به او بزند روبرو اند… اما چیزهایی معلوم است… راههایی مشخص است… خوب است اگر ابهام کم باشد…
اما افراد موفق، غالباً افراد مهزدا، یا کسانی با چراغهای مهشکنِ قوی نبودهاند:
آنها غالباً افرادی بودند که میتوانستند با تمام وجود در میانهی مه برقصند و راه بروند.
در روشن ترین شرایط نقاط کوری برای هر دیدگاهی وجود دارند و بعید است بتوان به تعریف و مدلی دست یافت که همه ی شرایط را در نظر بگیرد و جامع و عاری از ابهام باشد. مقصود متن براستی یکی از اصلی ترین مسال موجود در تصمیم گیری های هر روزه ماست و شما به خوبی به این موضوع پرداخته اید. از زیبایی های متمم اشنایی با دوستانی چون شما و بهره بردن از قلم آن هاست.
حقوق دان ها برای تنظیم قوانین و قرارداد ها سعی می کنند همه شرایط را در نظر بگیرند اما باز جلوتر که می روند به تبصره و ماده جدید نیاز پیدا می کنند، به تفسیر ناظر از قانون با توجه به شرایط و گاه به تغییر قانون. اما هیچ یک از این مدل ها نمی توانند ادعا کنند عاری از ابهام هستند پس بهتر که با اصول قابل اتکای موجود پیش رفت و در جنگل مه گرفته دنیا، رقصید.
امیرمحسن جان سلام
مثال تنظیم قوانین و قراردادهایی که زدی جالب بود برام… خدا رو شکر که اکثر اوقات تو فضاهایی حضور دارم که «همهمون میدونیم منظورمون چیه» و نیازی به بند و تبصره و استبصاریه و انتخاب دقیق و توضیح کامل کلمات نداریم!
ولی خیلی دوست دارم بدونم تو این مشکلات حقوقی، حقوقدانها چه کار میکنن! شکایت میکنن و از فرد ثالثی میخوان که واسطه بشه؟!
سلام متین عزیز
خوشحالم که دوباره شروع به نوشتن کردی
در همین رابطه چند روز پیش مطلبی رو از دکتر فیروزآبادی اتندینگ روان پزشکی شیراز میخوندم که در رابطه با افزایش توهم توطئه و بی اعتمادی به حکومت ها بین مردم در این روزها بود. جمله ای داشت که اینجا برات می نویسم:
“یافتن معنا وقتی اطلاعات و داده ها ناکافی هستند به فرد آرامش می دهد.”
ممنون بابت این مطلب خوب و این پایان بندی قشنگ:)
سلام مهدی جان
ممنونم بابت جملهای که که نقل قول کردی…
به فکرِ واکنشهای دفاعی بالغ و نابالغ افتادم. انگار که این معنایابی (و گاهی معناسازی) یه جور واکنش دفاعی باشه.
که اگه صرفاً باعث آرامش بشه مشکلی نیست ولی وقتی باعث فلجشدن یا قضاوتا و استنباطای نادرست بشه، میشه یه واکنش نابالغ و مضر!
جالب بود…
سلام متینجان
دست روی چیز جالبی گذاشتی و دوست دارم یکم تعریفت رو از بعضی واژهها، بدونم. اگر حوصله داشتی و انرژی، لطفا واسم بنویس از تعریفی که از موفقیت، آدم موفق، فرصت رقصیدن و نیروی خواستن آدمها داری. پیچیدهش هم نکن اصلا. به سادگی هرچه تمامتر.
موفق باشی.
سؤال سختی بود علیرضا
موفقیت… به نظرم رسیدن (یا حرکتکردن برای رسیدن) به اون ارزشا و تمنیات والای هر آدمه و آدمی که تو اون مسیر داره حرکت میکنه یا داره بهشون میرسه رو آدم موفقی میدونم.
حالا یه نفر ارزش و تمنیات والاش کسب یه دانشیه، یا داشتن یه خانوادهی شاده، یا رفع مشکل افراد ضعیفه، یا ایجاد فرصتای نو، یا هر چیز دیگهای.
و البته… کسانی رو هم میشناسم که تمنای خاصی ندارن و مشغول زنده موندنن فقط (که به نظرم از حیات نباتی هم سطح پایینتری از زندگیه چون گیاه حداقل به صورت منظم اکسیژن و مواد مغذی تولید میکنه ولی این افراد اگرم سودی ازشون برسه، رندومه!)
رقص برای من استعارهی خاصیه علیرضا… یه حرکت لطیف، و شاد (نه لزوماً خوشحال)، که میره به یه سمتی ولی از حرکتش به اندازهی رسیدنش داره لذت میبره. منظورم از رقص این چیزایی که این روزا تو اینستاگرام و تیک تاک ترند شده نیستش. شاید تصویری که از رقص تو ذهنم دارم، بیشتر از سماع یا والسه. یا یه سری از این رقصهای روی یخ.
یه حس سبکی و لذتبردن از حرکت، که البته به یه جهت و سمت و سوییه. پشت بعضی حرکتاش معنی داره ولی مثل این اداهایی که مفسرین کتابای درسی در میارن که پشت هر لغتی میخوان معنا بچپونن! معانیای که برای خودشه و ازشون لذت میبره… بعضی حرکتاشم لزوماً معنی خاصی نداره و در اون لحظه دلش خواسته انجامشون بده… هر چند تمام این حرکات از پسزمینهی ذهنی اون شخص داره بر میاد.
رقصیدن در مه برام این حسو داره… حرکت تو یه جاده، با شادی، با لذت، با لطافت، با حرکات زیبا.
نیروی خواستن آدمها هم که خب… اون willای که شخصی داره برای این که به خواستهش برسه دیگه. اون قدری که حاضره براش منابع (وقت و پول و آبرو و باقی چیزا) رو خرج کنه.