برکزیت: بحرانی به نام مردم
اکثرمان کمابیش با چیزی که در رسانهها “بحران برکزیت” خوانده میشود برخورد داشتهایم. طوماری به امضاء مردم انگلیس رسید مبنی بر درخواست خروج از اتحادیهی اروپا. براساس قانون این کشور، طومارهای با بیش از ۱۰۰ هزار رأی در سازوکار قانونگذاری کشور مورد بررسی قرار خواهند گرفت. رفراندومی به پشتوانهی این طومار برگزار شد که رأی مردم بر خروج از اتحادیهی اروپا قرار گرفت. در نتیجهی رفراندوم قانونی مبنی بر خروج انگلیس تا ۳۱ اکتبر ۲۰۱۹ تصویب شد و از آن زمان گیر و دارهای قانونی خروج از این اتحادیه دامان انگلیس را گرفته که نه من آنقدر سواد سیاسی دارم که به تحلیل آنها بنشینم نه وبنوشتهها جای این تحلیلهاست. اما در مسیر این اختلاف نظرها و برای آن که نخستوزیرِ جدید زیر فشار این خروج، به عاقبت دو نخستوزیر قبلش دچار نشود، با حکمی سلطنتی اقدام به تعلیق موقت مجلس، یکی از مخالفان خروج بیتوافق کرد. و اکنون اعتراضات و “امضاء طومار” برای محکومیت تعطیلی مجلس در محافل انگلیس در جریان است.

خلاصهی این بحران به این شکل است: مردم خواستهای داشتند؛ مردم به آن رأی دادند؛ دولتی در حال تخصیص منابع به شکلهای مختلف برای آن است؛ مجلسِ مردم مانعی در مسیر رسیدن به این خواسته شده؛ دولت این مجلس را معلق کرده؛ مردم معترضند به این تعلیق.
این روزها هر وقت حرف از انگلستان و برکزیت میآید، به دغدغهی بیمعنای “نظر جمع” یا “نظر مردم” بر میگردم. قرنها قبل، افلاطون در آرمانشهرش، تصمیمگیریها و حکومتها را به فیلسوفان و دانشمندان سپردهبود. امروز اما گویی برعکس شده و تصمیمات باید در بهترین (و دموکراتیکترین حالت) حاصل میانگین فکر مردم باشد: مردمی که لزوماً دانش تخصصی، عمومی، و حتی سطحی از مسئلهی مورد تصمیم ندارند.
هنوز از آخرین اکران تئاتر سقراط نگذشته. داستان کسی که به رأی مردم، محکوم به نوشیدن شوکران شد. درد تئاتر سقراط، نه پوسیدگی ظاهر خوشرنگ و لعاب فلسفهبافان بود، نه فریادهای پردرد افلاطون، وقتی از پوپولیسم ضجه میزد. برای من دردناکترین جای تئاتر، دادگاه سقراط بود: جایی که هیئت منصفه، ما بودیم. ما تماشاچیهایی که رأی به مرگش دادیم.
میگویند به هیئت منصفهی محاکمهی سقراط، شراب فراوان دادهبودند. میگویند در جریان رفراندوم خروج از اتحادیهی اروپا مداخلات چنین و چنان پیش آمده تا رأیها جهتدهی شوند. در قابل manipulation بودن انسانها و نظراتشان شکی نیست. سؤال این است که ترکیب قابل دستکاری بودن، با نداشتن دانش تخصصی و عمومی، و نداشتن تجربه، به اندازهی کافی ترکیب مضری برای تصمیمگیری نیست؟
داستان کسی که سوار بر خر با پسرش به سفر میرفت را هنوز در گوش دارم. وقتی به شهری رسیدند و گفتند که عجب پدر ظالمی که چنین سواره است و پسرش را دنبالش میکشد: پدر پیاده شد و پسر سوار.
در شهر بعدی گفتند عجب پسر بیادبی که سوار است و پدر پیرش پیاده: هر دو پیاده به راهشان ادامه دادند.
شهر بعدی بانگ زدند که عجب احمقهایی که در این گرما هر دو پیادهاند و خرشان را به دنبال میکشند…
معلوم نیست در نهایت چه کردند… مهم هم نیست. اگر تنها یک کار مهم کردهباشند، این است که در شهر بعد، به نظر مردمی که از کنارشان میگذرد بهایی ندهند… اگر بها دادنهای قدیمی، در آنها “انتظار بها دادهشدن” ندادهباشد.
برکزیت، مانند هر هیاهوی دیگری به داستانی تبدیل میشود و داستانش به تاریخی. اما میشود از آن درسهایی که گرفت که به زندگیمان مسیری دیگر دهد.