امروز به آهنگ بوی گیسوی علیرضا قربانی گوش میدادم.
تصویرم، تصویر آن برکه آرامی بود که همه در کنار آرامشش نشستهبودند و به صدای گنجشکانی که در سایهی درختانش آسوده بودند گوش میدادند. ناگهان سنگی درونش افتاد، گوشهای از بسترش لغزید، یا یکی از همان گنجشککانش گوشهای از بسترش را با نوک خود جابجا کرد…
شاید هم یکی از آن گنجشکها داشت میرفت و برکه نگاهش را به سمتش میکشید که ناگاه گوشهی بسترش لرزید…
و به شیبی افتاد. شیبی که ابتدا آرام، و بعد به سرعت برکه را جابجا کرد. آبش را متلاطم کرد و… گنجشکانش را پراند، مردمش را راند، و بعضی از درختانش را خشک کرد اما، برکه روبرویش دریا را دید.
دریا را دید و برکهی بسترلغزیدهی پیشتر آرامِ اکنون متلاطم، از تلاطمش خوشش آمد و دل به جریان آن شیب داد… دل به تلاطم و شیبش داد و برکهی آرام دیروز، رود شد.
رودی که پیشتر آرامشش دلنواز بود و صدای گنجشکان اطرافش اما امروز، صدای خروشش را پزشکان برای تراپی مردم خستهجان تجویز میکردند. برکهی آرام دیروز دل به تلاطم و آشوبش دادهبود و این میان قربانی میگفت… بوی گیسویی مرا دیوانه کرد، آتشین خویی مرا دیوانه کرد… و جذبهی کویی مرا دیوانه کرد.
و آن برکهی امروز رود شدهای که چشم به دنبال گنجشککی کشیدن او را مجذوب دریا کرده، در کنار تمام آن تعبیر شاعرانه، تمام آن لجنهایی که تا دیروز کف بستر آرامش جا خوش کردهبودند بالا آمده. در گذر از راههای دست نخوردهی پیش رویش گلآلود میشود، و ضمن آرام کردن درد رودخانگی و به دریا رسیدن گاه مردمانی و درختانی و گنجشکانی به او خرده میگیرند که چرا خانه و مأمنشان را خراب کرده.
این رود دریا دیدهی متلاطم، بلدِ برکهگی بود. برکه را بلد بود. حتی به آنهایی که در راه معنای زندگی مشوش بودند میخندید که مگر آرامش اینقدر پیچیده است که شما برایش به دنبال فلسفه و راز میگردید؟
اما قضا در کمین بود و کار خود میکرد و بلدِ دنیای برکهگی امروز نابلدِ دریادیدهی رودشدهای است که در بین سنگ و خاک و لجنهای کفِ پیشتر آرامش… به دنبال معنا میگردد!
معبدِ عابد به آتش کشیده شده بود و امروز به دنبال مأمنی امنتر میگردد.
دلبسته به زندهبودن آشوب جدید، دلباختهی زیبایی دریا، در میان ناشناختههایی افتاده که نمیفهمدشان، اما این میانه را از آن کناره بیشتر دوست میدارد.
این تصویرها لابلای آهنگ قربانی از ذهنم رد شدند…
دیدگاهها غیرفعال هستند.