اخیراً دارم به طور منظم از منابع مختلف با یک مفهوم ثابت روبرو میشوم: «شور و انگیزه فریبی بیش نیست. اگر برای انجام کاری منتظر شور و انگیزه بمانید، هیچ وقت آن کار را “درست” انجام نمیدهید. کارها را انجام دهید چون “باید” انجام دهید نه آن که انگیزه یا اشتیاقش را دارید»
هنوز دربارهاش مطمئن نیستم. آنچه میدانم این است که اگر شور و انگیزهی انجام کاری را نداشتهباشیم، انجام آن خصوصاً به صورت مداوم و طولانی باعث استهلاک و فرسودگیمان میشود. بعلاوه این که مدام کاری را انجام دهیم که دوستش نداریم، چون “باید انجامش داد”، برای من به یک «خب که چه» منجر میشود. چه میشود اگر تمام عمر با فرسودگی و استهلاک دستوپنجه نرم کنیم تا کاری را انجام دهیم که باید انجامش داد، ولو اگر آن کار یک ارزش فوق العاده میآفریند؟
اما از سویی دیگر این را قبول دارم که خیلی از کارهایی که باید انجام دهیم، کارهای شورانگیز و جذابی نیستند. آیا شستن ظرفهای کثیف یا جمعکردن پیراهنهای خشکشده کار جذاب و شورانگیزی هست؟ یا این که واقعاً یک قهرمان ورزشی، هر روز با شور و انگیزه و اشتیاق به محل تمرینش میرود؟ هیچ روزی نیست که بگوید “اه گندش بزنند” و نالهکنان به سمت باشگاهش برود؟
ویل دورانت در جایی از لذات فلسفه که میخواهد به سؤالی پاسخ بدهد که جوابهای متضاد به آن همگی منطقی مینمایند میگوید «غالباً در مواردی که با استدلالهای منطقی به پاسخهای متضاد میرسیم، حقیقت جایی در میانهی آنهاست».
این نظر را قبول دارم و براساس آن میتوانم بگویم که نباید برای انجام کارها منتظر شور و انگیزه و اشتیاق بمانیم. باید انجامشان بدهیم چون “باید” انجامشان بدهیم. اما اگر برای اکثر کارهای روزانهمان این چنینیم، یا اقلاً بعد از اتمام آن کارها حس ذوق و شعف نمیکنیم، باید کمی به اهداف و مسیرمان شک کنیم.