چند وقتی است که با بازیهای مختلفی روبرو میشوم و در هر بازی، اجزاء مختلفی میبینم. یک بازی را میبینم که بر پایهی مخفیکاری، فریب، و در عین حال متقاعدسازی است (مثل مافیا و دهها بازی با ساختار مشابه آن). یک بازی دیگر بر پایهی خلاقیت است (مانند پانتومیم)، دیگری بر پایهی دقت و مهارت (مثل جنگا) و انواع دیگر بازیها.
از این میان اما یک دسته از بازیها برای من جذابترند: بازیهایی با ترکیب شانس و استدلال.
کودک که بودم، یک board داشتم که یک رویش برای شطرنج و روی دیگرش برای مار و پله بازیکردن بود.
شطرنج را دوست داشتم به علت حساب و کتاب و تحلیلش… مار و پله را اما به علت هیجان تاسها دوست میداشتم و البته، کمی که بزرگتر شدم به دنبال منطقی برای آن بازی و هیجانش بودم! احساس میکردم که بازیکنان میتوانند کاملاً از بازی حذف شوند و یک ربات که تاس میاندازد میتواند به جای دهها نفر همزمان بازی کند.
بعد از فهمیدن این حقیقت تلخ بود که به مرور به بازی منچ علاقمند شدم: در منچ، ترکیب تاسها تصادفی بود اما این که این ترکیب را برای حرکت کدام ۴ مهرهات اختصاص دهی به خودت مربوط بود.
و این جنس علاقهی من، امروز مرا به بازیهایی جذب کرده که ساختار کلی آن را احتمالات و شانس تعیین میکند و تو، با شانسهای پیش آمده حق داری بازیهایی محدود انجام دهی.
مثلاً بازی Port Royal یکی از این بازیهای هیجانانگیز برای من است. در آن میتوانی از کارتهای وسط بازی، هر تعداد که میخواهی برداری و رو کنی. اما اگر دو کارت یکسان رو شود نوبتت میسوزد. ترتیب کارتها دست تو نیست اما خودت هستی که انتخاب میکنی، یک، دو، سه، یا ده کارت را (اگر ترتیب کارتها به تو اجازه دهد) رو کنی.
اگر موفق شوی بیش از یک کارت رو کنی و نسوزی (یعنی ممکن است کارتها طوری بر خورده باشند که همان ابتدا کارت یک و دو یکسان باشند و نوبتت، بدون هیچ فرصت بیشتری، بسوزد!) حال میتوانی با کارتهایی که روکردهای بازی کنی. آن هم نه هر طور که دلت بخواهد… بستگی به نوع کارتهای رو شده دارد.
یا مثل بازی Exploding Kittens که هر کس باید در هر نوبت از وسط یک کارت بردارد، و همه منهای یک نفر محکوم به انفجار و حذف در بازی هستند و تو تنها میتوانی با کارتهایی که تصادفی در دستت افتادهاند این انفجارت را به تأخیر بیندازی.
من فکر میکنم دنیا بسیار پیچیدهتر از آن باشد که من و تو بتوانیم آن را واضح پیشبینی کنیم. استادی سال کنکور میگفت تو یک سال درس میخوانی، برای زمانت برنامه میریزی و برای تستزدن استراتژی میچینی، ناگهان حین آزمون موقع فرو کردن نی در ساندیس، آبمیوه روی پاسخنامهات میریزد، آن را ناخوانا میکند، و پاسخنامهات تصحیح نمیشود!
یا شب آزمون دچار مشکلات گوارشی میشوی و تمرکزت به جای یادآوری نکات، حین آزمون صرف کنترل شکم و رودههایت میشود.
به نظر من جان کلام علم پیچیدگی (که حسرت میخورم چرا محمدرضا شعبانعلی یادداشتهایش و کتابش در این حوزه را تکمیل نکرد) همین است که به جای آن که به پیچیدگی سیستمها لعنت بفرستی، یاد بگیر با ابهام، پیشبینیناپذیری، و پیچیدگیش دوست شوی، و با کارتهای رندومی که پخش شده، به همین شکل بازی کنی.
در بازیهایی که اجزاء رندوم دارند، نمیتوان همیشه برنده بود. نمیتوان استراتژی برد چید. اما میشود روش بهتر یا بهینهتر بازی کردن را آموخت، و حتی وقتی از ابتدا دستت را میبینی و میفهمی که برنده نیستی، میتوانی زیبا، هیجانانگیز و دلنشین بازی کنی.
و البته… شاید هم پیچیدگی بازی و اجزاء تصادفی آن آنقدر زیاد باشد که همان فرض اولت هم خطا بوده، و در نهایت خودت برندهی بازی شوی.
دیدگاهها غیرفعال هستند.